محمد صدرا حقشناس گرگابیمحمد صدرا حقشناس گرگابی، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 15 روز سن داره

برای محمدصدرای کوچولو

بستنی پریما دبل چاکلت

رفتیم خونه دوست بابایی.بستنی خریدیم.شما هم دوست داشتی بخوری.خوب خوردی دیگه جونم:-*خیلی قشنگ می خوری جیگرم:-*به قول دایی جون,بعضی ها وقتی یه چیزی می خورند,اونقدر قشنگ می خورند که ادم هوس می کنه,حتی اگه نون و پنیر باشه...خوردن های شما پسر قشنگم,همین حس رو به من می ده.البته بعضی اوقات دلم می خواد خودت رو همبخورم جیگرم:-*
12 بهمن 1393

شکار کبوتر

عمو حسین,چند تا کبوتر خریده.توی خونه بابابزرگ بودند.بابابزرگ  وقتی حوصله ات سر رفته,گفتند برید کبوترها رو بگیرید بیارید توی خونه تا باهاش بازی کنی نفسم:-*وقتی کبوترها اومدند تو سریع رفتی سمتی که بودند.هرچی چهار دست و پا می رفتی,اونها هم سریه می رفتند.تعجب می کردی که چرا هرچی می ری بهشون نمی رسی...دوستشون داشتی جونم...خیلی دوست دارم برات یه بره کوچولو بخرم تا باهاش بازی کنی عزیزدلم.ولی امکانات اش رو ندارم میوه دلم:-*قربونت برم که چه قدر نفسی جونم:-*
12 بهمن 1393

عمه جون من بیدارم!

رفتیم خونه دایی سعید.حدود ساعت ده شب اومدیم خونه.شما توی راه رفته بودی به یه خواب خیلی ناز.چون خیلی خسته بودی دلبندم:-*وقتی رسیدیم,مامان بزرگ رفت به عمه جون سر بزنه.عمه گفته بود,محمدصدرا رو بیار,ببینمش,دلم برایش تنگ شده.مامان بزرگ گفته بود خوابه.تا برگشت خونه,پنج دقیقه بعدش ,بیدار شدی و یه راست رفتی سر تلفن جونم:-*گوشی رو برداشتی و هی شماره رو و دکمه ها رو می زدی.مامان بزرگ کنارت بود .من فکر کردم,سیمش رو قطع کرده ولی ظاهرا نبوده=-Oپنج دقیقه بعد,عمه جون زنگ زد به موبایل من.گفت محمدصدرا بیداره.تعجب کردم از سوالش.گفتم بله.گفت بهش بگو چی کارم داشته که سه بار زنگ زده به خونمون=-Oبله مامانم,شما با فشار دادن دکمه ردیال,زنگ زده بود به خونه عمه.عمه ج...
12 بهمن 1393

پارک

جمعه با عمه جون و همسرش رفتیم بیرون.ناهار رو رفتیم به یه رستوران سنتی,سفره خانه جارچی باشی.خیلی هیجان انگیز و قشنگ بود.یه فضای سنتی با حوض و فواره و کلی دکور سنتی...خیلی فضایش قابل نگاه کردن بود.پر از چیزهای هیجان انگیز=-Oتو هم همش دوست داشتی بری بشینی وسط حوض عزیز دلم:-*اخر سر هم انقدر گریه کردی و نق زدی تا هرکی مجبور شد به صورت شیفتی شما رو توی سفره خونه بگردونه تا گریه نکنی...نفر اخر من بودم,روی دستم خوابیدی نفسم:-*البته دستت رو زدیم توی حوض و لباست هم خیس شد ,بعدا که اینا رو خواندی ,شاکی نشی:-Pبعد از اونجا رفتیم سی و سه پل و پارک بازی مخصوص بچه ها...اول از سرسره شروع کردیم.خوشت می اومد و می خندیدی.بعد الکلنگ به سختی.چون پایت رو نمی تونست...
12 بهمن 1393

محمدصدرا اینجا,محمدصدرا اونجا,محمدصدرا همه جا

روزها داره تند تند می گذره و شما داری نزدیک یک سالگی ات می شی نفسم...قربونت برم مامانی که چه قدر این یه سال زود گذشت.می گن اگه یه چیزی سریع بگذره یعنی خیلی خوش گذشته.البته که باشما پسر قشنگن,خیلی به ما خوش گذشت.خدای مهربون رو شکر به خاطر این نعمت بزرگ و دوست داشتنی اش:-*خیلی عشقی نفسم:-*هر روز توانا تر می شی برایانجام کارهای مورد علاقه ات...از در و دیوار می کشی بالا...ماشا... مامانی.مواظب خودت باش جیگرم:-*چند روز پیش از چرخ خیاطی مامان بزرگ رفتی بالا...هرچیخودم رو زدم به بی خیالی تا متوجه حساس شدن من نشی,جواب نداد جونم=-Oاخرشبا هزار سلام و صلوات اوردمت پایین...فقط منتظر یه فرصتی تا بری روی مبل.متکایی,ادمی,چیز بلندی باشه تا پایت رو بگذاری روی...
12 بهمن 1393

آقای تلفن چی!

این آقا محمدصدرای ما قبلاً خیلی کنجکاو بود؛ هر چیزی که هر کجا اتفاق می افتاد، باید ایشون هم از مراحل کار خبر می داشت و می دونست که اطرافش چی می گذره! این ویژگی رو از همون وقتی که خیلی خیلی کوچولو بود داشته و داره!  حالا جدیداً یه ویژگی دیگه هم پیدا کرده و اون اینه که علاوه بر این که از اطرافش خبر داره، باید در همه کارهای اطرافش هم سرک بکشه و انجامش بده! چه بتونه از پسش بر بیاد و چه نتونه! هر کس میخواد کاری بکنه، باید آمادگی داشته باشه که پسر خپوله سر برسه و یه قسمت از کار رو از دستش بگیره و خودش بخواهد انجام بده! مثلا وقتی که تلفنی با مامانش حرف میزنم، همه کارها و بازی های خودش رو کنار می ذاره و یه راست میاد سراغ گوشی تلفن! هم زمان با ...
1 بهمن 1393
1